×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

همراه با دوستان

یک رویای فراموش شده

× یک دوست خوب یک همراز با من تا آخر دنیا پر ظرفیت باحال باهوش زیبا مثل من تنها
×

آدرس وبلاگ من

vosughi.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/asmaniha

راز من

سلام
ببخش منو خواهرم كه ديروز اونتور ناراحتتون كردم
حالا كه خوب فكر ميكنم كار اشتباهي كردم كه موضوع بيماريمو مطرح كردم
چرا كه گفتن بعضي حرفهاي خصوي زندگي شخصيم براي شما ضرورتي نداشت
من به شما اعتماد دارم با اينكه شما رو از نزديك نديدم ولي پشت اين كلمات و صحبتهاي
زيبا و قشنگ كه به دلم آرامش ميده شخص محربوني نشسته و وقتشو براي صحبت با من
بي مقدار گزاشته كه برام فرقي نداره كه اون شخص دختره يا پسر چرا كه هدف صحبت و مكالمه
روي من ماثربود اگه پسري - مثل برادرم دوستت دارم و اگه دختري - مثل خواهري كه هرگز نداشتم
دوستت دارم من هرگز حس برادر بودن براي يك خواهر خوبو محربونو نداشتم اي كاش دختر باشي
و مثل ديگر دخترا كه به برادرشون قوت قلب ميدن باشي يا يه برادر خوبو محربون
به هر حال اي غريبه ي ديروز تو امروز برام از يك آشنا هم آشناتري
چرا كه آتش عشق رو در كلامت لمس كرده ام
ميخوام واقعيتهايي رو برات روشن كنم به قوله امروزيها كمي با عزيز دلم دردو دل كنم
شايد بعضي از گفته هاي منو قبلا" شنيده باشي ولي امروز مفصلتر برات ميگم
اگه دوست نداري همين حالا كامپيوترت رو خاموش كن و وارد قصه ي زندگيم نشو

من

من يك پسر 28 ساله ام - متولد تهران - و ساكن شريعتي تهرون
فوق ليسانس دارم تو رشته ي برنامه نويسي و طراحي .........
البته يه سر رشته اي تو برق و الكترونيك هم دارم .
تو دانشگاه صنعتي شريف - تهران جنوب - علم و صنعت - و كالج سراسري مونيخ درس خوندم
معدل كارشناسيم 17.98 و معدل كارشناسي ارشد هم 19 بود
بچه ها هميشه بهم ميگفتن آقا معلم چون سعي ميكردم يك گام جلوتر از كلاس پيش برم
در ضمن من خدمت هم كردم البته قبل از دوره ي كارشناسي
اون دوران درس نميخوندم و قصد ادامه تحصيل هم نداشتم ولي بعد خدمت
و متحمل شدن سختيهاي سربازي با سعي و تلاش شبانه روزي بالاخره تو كنكور شركت
كردم و با امتياز باور نكردني قبول شدم و عزممو جزم كردم و ادامه تحصيل دادم
همين دوران تحصيل تو محيط دانشگاهي تو من تاثير گزاشتو از من يك فرد كاملا
اجتماعي و آروم ساخت ولي با تمام مشغله كاري و درسي از علايق و خواسته هام
دست بر نداشتم و براي رسيدن به كمال در اون زمينه ها هم كار كردم
شايد گفتنش تو چند جمله ساده و آسون باشه ولي باور كن زحمت فراووني كشيدم
من تو زمينه فراگيري سازهاي گيتار كلاسيك و سه تار ايروني تو اوقات فراغتم
با تلاش و پشت كارو كمك اساتيد به نام و خوب مثل استاد زرين صدف و...تونستم مدرك مباني گيتار كلاسيك
ومفاهيم كلي گيتار پاپ و سه تار رو از موسسه هنري زيبا زير نظر وزارت فرهنگ
و ارشاد كسب كنم و افتخار اجرا ي سمفونيك رو با اساتيد به نام كشور داشته باشم
من ضمن تحصيل كار هم ميكردم اون هم از نوع سنگينش...........
گرچه همه ي اين حرفا تعريف از خودم بود ولي دوست داشتم بيشتر منو بشناسي

القصه:..........
تا اينكه

تا اينكه من عاشق دختر خانومي شدم كه تو چند تا درس باهم همكلاس بوديم و به قولي
همديگرو خيلي مي ديديم .
سعي كردم باهاش رابطه ايجاد كنم تا شايد همديگرو بيشتر بشناسيم و اگه قسمت شد ....
با هم ازدواج كنيم .
تو اولين فرست به بهونه جزوه تو حياط رفتم سمتشو سر حرفو باز كردم
بعد چند هفته تو كافي شاپ بابا ابي تونواب با قرار قبلي همديگرو ديديم و
كلي حرف زديم .
حالا شش ماهي از رابطه دوستيمون ميگذره و تصميم گرفتيم قضيه رو بين خانواده هامون
الني كنيم و ازدواج كنيم .
تو دوران آشنائيمون كاملا" به تفاهم رسيده بوديم و همه ي حرفامون رو زده بويم
نميدوني با چه مكافات و حرفو حديثي بالاخره تونستيم والدين رو راضي به ملاقات كنيم
حرفها تمام شد قرار بود يه شيش ماه نامزد باشيم تا خانواده هامون تو موقعيت و شرايت
قرار بگيرند بعد عروسي كنيم .
از همون اول خانوادم با اين وصلت مخالف بودن مخصوصا" بابام ...
ولي به خاطر من و بد خلقي هام ديگه مجبور...................

خلاصه

خلاصه توي اون شيش ماه كاملا" همديگه رو شناختيم
من پشيمون بودم چون توانائي براورده كردن انتظارات اونو نداشتم
ولي با ارتباط عاشقانه اون و حرف هاي اميد بخشش به خودم دلداري ميدادم
و صبر ميكردم . علت ديگش اين بودكه فكر ميكردم شايد قسمت اينه

ما ازدواج كرديم

ما ازدواج كرديم و ماه عسل رفتيم كيش
شب ازدواج مون خانواده هامون باهم دعواشون شد كه كلي آبرو ريزي و حرفو ......
باعثش هم بابام بود . اون هم حق داشت (العان به اين نتيجه رسيدم اون موقع نظرم اين نبود)
از همون روز اول زندگي - اختلافاتمون شروع شد .
اختلافاتمون علتهاي زيادي داشت اون لجباز بودو يه دنده
حرفامون از محيط دانشگاه گرفته تا
نوع خوراك
شكل پوشاك
جاي مسكن
و روابط خانوادگي
و برخوردهاي اجتماعي
و چه و چه و چه .................
كه شده بود غذا و برنامه روزانه خونه
خسته شده بودم - از سرزنشهاي خانوادم - از رفتار همسرم - از برخوردهاي خانواده ي اون
من تو پايان سال دوم قرارداشتم و موقعيت حساسي رو ميگذروندم
اون هم به بهونه مشكلات با من درسشو ول كرده بودو همش پيشه خانوادش بود
من سر خورده شده بودم و به شخصيتم بر خورده بود
تنهائي رو هم نميتونستم تحمل كنم اين وضعيت به درسم خيلي لتمه ميزد

تا اينكه

تا اينكه : اون شب با دوستام بودم و دير به خونه اومدم
صبح تا ديروقت خواب بودم . با صداي زنگ در بيدار شدم
با خودم گفتم يا اونه ويا اينكه مامانمه ميرم دمه در و آشتي ميكنم . اين هرفها رو با خودم ميزدم كه ...........
در هر صورت رفتم دم در . پست چي بود . احضاريه دادگاه رو داد دستم و گفت امضاء كن
مثل اين باشه كه يه پارچ آب سرد رو ريخته باشن روسرم ...............
خوشكم زده بود - تا يك هفته يعني موعد دادگاه نرفتم كلاس
تو اون يه هفته فكراي زيادي از سرم گذشت
من اونو دوست داشتم ولي اون ..............
چند بار سعي كردم برمو بيارمش شايد بشينيم با صحبت به تفاهم برسيم ولي ...........
اين كار رو هم كردم يه روز مونده به دادگاه اول تلفني سعي به ايجاد ارتباط كردم ولي ............
بعدش رفتم دم خونشون كه اي كاش نميرفتم
برادراي گردن كلفتش تا تونستن منو زدن حتي اجازه ي صحبت كردن هم به من ندادن
من اون روز آسيب زيادي ديدم هم جسمي و هم روحي
روز دادگاه نمي خواستم برم ولي با اين حال رفتم ..............
اون روز حرف هائي از اون زن كه به نام مقدس همسر صداش ميكردم شنيدم كه از هرچي زن بود
ديگه بدم اومد .
اون منو كوچيك كرد - خرد كر - لهم كرد - و ثابت كرد كه تو اين مدت منو دوست نداشته و گول خورده
اسير حرفهاي ساده و لطيف من شده و ديگه ميلي به ادامه ي اين زندگي نكبتي نداره
ولي واقعا" من اونو گول زده بودم - دركمال جديت چرا حرفام ساده به نظر ميرسيد مگه من چيكارش كرده بودم
كه حتي حاظر به ديدنو بحث با من نبود چرا ميخواست زندگيمونو از هم بپاچه ؟؟؟
همه يه اين حرفا بدونه پاسخ موندو منو مجبور به رضايت براي طلاق كردند
من به كلي نابود شدم . خودمو بين گرگهائي ميديم كه محاسرم كردنو ميخوان منو تكه تكه كنن
امضاء كردم
هرچي كه داد ستان ميگفت امضاء ميكردم بدون اينكه بخونمشون
از اونجا خارج شدم ................................
در حين عبور از عرض خيابون يه پرايديه محكم زد بهم
ولي اونقدر داغ بودم كه متوجه پرتاب شدنم به كنار جاده و برخورد سرم به حاشيه جدول نشدم
سريع بلند شدم و با چشم گريون سلانه سلانه به زور خدمو به خونه رسوندم
جلوي در بودم كه همون پرايديه با بابامو مامانم جلوم ترمز كردن
اونا پيم اومده بودن ونگران حالم بودن
درو باز كردمو به سرعت داخل شدمو درو به روم بستم
مادرم هرچي اسرار كرد درو باز نكردم........................
كلي تو خونه تو تنها ايم گريه كردم ................
روحيمو باخته بودم حتي قصد خود كشي داشتم ................
يه هفته اي از اين قضيه گذشته بود - چشم باز كردم ديدم رو تخت بيمارستانم
مادرم بالاي سرم بود - من بي حوش شده بودم چند ساعت بعدش به كمك همسايه ها كه تو جريان
بودن با آمبولانس منو برده بودن بيمارستان امام خميني بخش اورژانس
مچ پاي چپم شكسته بودو دست چپم هم به شدت ضرب ديده بود سرم خيلي درد ميكرد
تو حال خودم نبودم همش منو با آمپولهاي مسكن آروم ميكردنو به خواب ميرفتم

بگذريم

حالا چهار ماهي از اين اتفاق ميگذره و من با پاي لنگان و فكر پريشان به اسرار خانوادم دارم ميرم سر كلاس
كلي از درسام عقب افتاده بودم ولي به كمك دوستامو اساتيد كه تو جريان ماجراهاي من بودن خودمو به بچه ها
رسوندم يه ترم تابستوني هم ورداشتمو كلي جلو افتادم
ديگه اونو تو محيط دانشگاه نديدم انگار كه انتقالي گرفته بودو رفته بود ولي بعضي وقتا خاطراتش ديوونم ميكرد
همش تصويرش جلوي چشمم بود ..................
من فارق التحصيل شدم
خانوادم منو خجالت دادن و برام جشن مفصلي گرفتن
ولي هر روز كه وضعيت جسمي ام بهتر مي شد - وضعيت روحي و فكريم اسوناك بودو بد تر ميشد
سرردهام عزيتم ميكرد......................
همراه مادرم پيشه يه متخصص رفتيمو كلي هم خرج كردم ولي جوابي نگرفتم
يكي ميگفت ميگرن داري - يكي ميگفت گذراست - يكي ميگفت زياد فكر ميكني - و باز هم ميگفتن فراموشش كن
ولي هيچ يك از اينا نبود............
من براي ادامه تحصيل به همراه بورسيه و امتياز بالا رفتم آلمان
بماند با چه مكافاتي وچطورولي رفتم.................
از سالها پيش كه خودمم نميدونم خاله ي ناتنيم كه دختر زن دوم پدر بزرگم ميشه همراه شوهرش تو مونيخ زندگي
ميكردن و براي اقامت پيشه اونا رفته بودم
اولش فكر ميكردم كه مزاحمشونم و بايد دنباله يه اتاق يا خوابگاه دانشگاه باشم كه سردو كثيف بود
ولي بعد فهميدم كه شوهر خالم از حضور من خيلي خوشهاله و به قوله خالم يه دوست پيدا كرده
اونا يه دختر بزرگ تو خونه داشتن و من از موندن تو خونه معذب بودن و بيشتر وقتمو با دانشجوها و تو فست فودا
يا تو پارك به سر ميبردم تا شب بشه و برگردم خونه .............
اتفاقاتي برام تو اين - اين تقريبا" دو سال گذشت كه ................ بماند ؟
درسم تموم شده بودو داشتم سوغاتي مي خريدم كه برگردم خونه
شوهر خالم اسرار داشت كه دخترشو به عقدم در بيارمو بعد برگردم يا اگه تمايل داشتم همونجا بمونم
ولي من كه تجربه سختي از ازدواج اولم داشتم قبول نكردم در ضمن دخترش به قول ايرونيا خراب بود
براي اونا كه تو اونجا زندگي ميكنند اين جور رابطه ها رو عشقي وعاطفي ميدونن ولي ما ايرونيها نه .....
حتي يك بار هم سعي داشت با من رابطه ي جنسي ايجاد كنه كه قسر در رفتم وگرنه تا عمر داشتم خودمو..........
حالا يه ساليه تو يه شركت الكترونيكي فعاليت ميكنم
بعضي وقتا هم براي انفرماتيك مقاله مينويسم
چند وقتيه به خاطر سر دردهام طاقتم تاب شده و با مراجعه به چند تا متخصص نظر به عمل بتني دادن
براي كاسه برداري و عمل تومور متخصص خوبي تو ايرون نبود همه ي تحصيل كرده هاش هم ماله آلمان بودن
با مشورت دكتر مارسي قرار شد برگردم به مونيخ و اونجا عمل كنم قبل از رفتنم .............
پشت كامپيوتر تو يه شب مهتاي تو روم باكس ياهو بودمو تو ميبو كلماتي رو مينوشتمو براي فارسي زبونا ميفرستادم
كه با تو آشنا شدم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دنباله يه سنگه صبور ميگشتم نميدونم شايد دنباله يه آشنا يا يه دوست
هزار حرف نگفته داشتم و ممكن بود رفتنم رو برگشتي نباشه
دوست داشتم همه ي تقسيرات بدبختياي زندگيمو بندازم گردنه يكي
ولي ................
نميدونم تو ملاقات قبليمون بهت چي گفتم چون به خاطر سر درد هام كمي هم فراموشي پيدا كردم
ولي اسمت يادمه - گفتي ساناز هستي و دانشجوئي
بقيش يادم نمياد - منو بخش - اين همه حرفائي رو كه برات نوشتم چكيده اي از دفتر خاطراتم بود
زياد تو عمق جريان نرفتم كه شايد تو حوسلت نگنجه
الان كه اين مطلب رو برات مينويسم تو خونه خاله هستم تو مونيخ
سه روز ديگه ميرم واسه عمل برام دعا كن
ببخش اگه غلط املائي دارم - اين هم از خاطرم دوره ..............
ببخش سرت رو درد آوردم - اگه عمري باقي بود حتما" يه روز ميام به ديدنت اگه ناراحت نميشي
برات يه عكس ميفرستم تا اين نوشته ها و خاطرات تلخو شيرين به يادگار ببمونه اگه دوست داشي
شبهاي پنج شنبه يادم كن - ببخش من حتي براي نوشتن اين نامه هم توان نداشتم بيشتر مطالبش رو از
نات بوك خطراتم كپي كردم اگه از نظر جمله بندي كامل نبود منو ببخش
دوست تنهائي هاي من خواهر عزيزم دوست دارم
تو همون ستاره ي خوابهاي مني ولي افسوس كه داري دورترو دورترو كم نور تر ميشي
منو ببخش........................................................................................................

پنجشنبه 27 تیر 1392 - 2:39:11 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


راز من


نمایش سایر مطالب قبلی

پیوند های وبلاگ

آمار وبلاگ

3601 بازدید

1 بازدید امروز

0 بازدید دیروز

5 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements